comhub

منو

خانه
وب اپلیکیشن کامهاب

.قرار دهید Homescreenبزای نصب وب اپلیکیشن کامهاب کافی است این صفحه را در صفحه ی خانه ی


را انتخاب کنید add را انتخاب کنید سپس add to home screen را بزنید سپس share ،iosدر دستگاه های


در دستگاه های اندرویدی بهتر از مرور گر کروم استفاده کنید . به این دلیل که مرورگر کروم از قابلیت اضافه کردن به صفحه ی خانگی پشتیبانی می کند


ثبت اشتراک

بازگشت

پسر مورچه ای
نویسنده : سپانو دربندی

در كلاس وقتى داستان خوانديم من داشتم يك مقاله درباره يك آزمايش كه با يك دستگاه انسان ها را كوچك مي كردند مي خواندم. مقاله ى جالبى بود. بعد خواندم كه اولين انسانى كه رويش آزمايش كردند يك پسر بچه ى ايرانى بود . خنده بر روى لبم نشست و ياد خاطره اى افتادم : روزى كه مدير مدرسه به من گفت كه يك دستگاه پرينتر را به اتاق طبقه ى سوم ببرم . پرينتر را به طبقه ى سوم بردم . وقتى بسته را در اتاق گذاشتم نورى از آن خارج شد .در بسته را باز كردم و ناگهان بيهوش شدم . خواب ميديدم هم چيز داشت بزرگ ميشد .وقتى به هوش آمدم در جاى قبلى خودم نبودم .اين ور و آن ور را گشتم . ترك روى زمين بسيار بزرگ و نچندان عميق بود . يك جعبه ى غول پيكر هم بود .از شكاف جعبه به داخل آن رفتم . يك دستگاه هم داخل آن بود . روى دستگاه نوشته شده بود (دستگاه كوچك كننده ساخته شده توسط شركت تحقيقاتى ناسا ) اين امكان نداشت . دنيا بزرگ نبود .من كوچك بودم . برايم وحشتناك بود . نمى توانستم درك كنم . چه جورى از آمريكا به اينجا آمده بود . بوم ! بوم ! زمين لرزيد . يك سوسك روى من افتاد . به كنار هولش دادم . و پا به فرار گذاشتم . از پله ها پايين رفتم .نه يكى بلكه صد تا پله بود .تا به حال به آن توجه نكرده بودم . به سمت حياط رفتم و به داخل باغچه پريدم . زنگ خورد . بچه ها به داخل حياط آمدند . سوسك هم به داخل باغچه آمده بود . او نزديك من شد و مرا گاز گرفت . من او را با عقب رانندم ولى بخت با او يار نبود و بچه اى پا هاى گنده اش را روى آن موجود زشت گذاشت و كارش راتمام كرد . با خوش حالى روى زمين نشستم . به بچه ها نگاه كردم آنان بازى مى كردند . اى كاش الان پيش آنان بودم . صداى تق تقى آمد يك چوب كوچك را در دستانم گرفتم . ناگهان يك مورچه از داخل شاخ و برگ ها به سمت من آمده آرام به سمت من آمد و خود را به من ماليد . حيوان بى آزار و مهربانى بود .سعى كردم سوارش شوم . ولى او پيشتاز بود و مرا روى خود نشاند . احساس كردم مى تواند حرف هاى مرا بفهمد . به او گفتم از ديوار مدرسه بالا برود او هم همين كار را كرد . تازه به پنجره ى طبقه ى اول رسيده بوديم كه دو مامور را ديديم روى لباس هايشان نوشته بود اف بى اى ( پليس فدرال آمريكا ) آنان از پله ها بالا رفتند . من هم به مورچه دستور دادم سريع تر حركت كند . او سه برابر سريع تر شد . وقتى به طبقه ى سوم رسيدم . مورچه را پارك كردم و با سريع ترين سرعت ممكن به سمت دستگاه دويدم از زير در رد شدم . تا آمدم بلند شوم در باز شد و محكم به سر من خورد و من باز بى هوش شدم .وقتى به هوش آمدم كنار يك آتش نشسته بودم . مورچه هم كنار من نشسته بود . باورش سخت بود كه او اتش درست كرده بود . هوا تاريك بود . به ياد آورده بودم كه تو حياط هستم و دستگاه را برده بودند . با خود گفتم كه من تا آخر عمر كوچك خواهم ماند . كه ناگهان ايده اى به ذهن من خطور كرد . ماموران احتمالا در يكى از هتل هاى نزديك سعادت آباد باشند . با خود گفتم بهترين هتل اينجا كجاست ؟ و گفتم هتل اسپيناس . به مورچه گفتم : فردا به سمت هتل حركت مي كنم ولى نياز به يك پرنده اى چيزى دارم . مورچه سر تكان داد . خسته بودم شب هم بود . من دراز كشيدم . و به خواب رفتم .فردا صبح كه بيدار شدم. ديدم مورچه رفته و يك كبوتر هم بسته است به درخت نزديك محل خوابم . سوار كبوتر شدم . بدن كبوتر را گرفتم و آن را به سمت هتل پرواز دادم . وقتى رسيدم ظهر بود پس احتمالا در غذاخورى بودند . كبوتر را روى زمين نشاندم . به سمت غذاخورى رفتم . كمى گشتم و آنان را پيدا كردم . به زير ميزشان رفتم و به حرف هايشان گوش كردم . به نظر مى آمد ساعت ٣ پرواز داشتند . ولى يكى از آنان شماره ى اتاق را گفت : شماره ى ٢٤٧. بايد قبل از اينكه غذايشان تمام مى شد به اتاق مى رفتم . به سمت آسانسور رفتم ولى در همان زمان آنان بلند شدند و سريع به داخل آسانسور دويدم و يك آقا كليد طبقه ى ٢ را زد . وقتى از آسانسور بيرون آمدم به سمت اتاق ٢٤٧ رفتم از در گذشتم ولى ناگهان در باز شد و ماموران به داخل آمدند . ساعت ١:٤٥ بود وآنان چمدان ها و دستگاه را را برداشتند خوش بختانه من توانستم به داخل جعبه ى دستگاه بروم . آنان به پايين رسيدند و سوار تاكسى فرودگاه شدند . وسايل را هم عقب گذاشتند . تاكسى راه افتاد نمى دانستم كه چه كار كنم . يك دكمه ديدم . دكمه ى خطر بود . آن را فشار دادم . صدايى بلند شد و تاكسى ايستاد . ماموران به عقب آمدند . من را ديدند . نفسشان در سينه حبس شد . با هم به زبان انگليسى صحبت كردند . دستگاه را در آورده و آن را روشن كردند . نورى آبى به من تابيد و شروع كردم به بزرگ شدن . آنان مرا به كافه تريا بردند تا با من صحبت كنند . به من به فارسى گفتند : داستانت چيه ؟ من هم تعريف كردم . گفتند : تو اولين نفرى هستى كه دستگاه رويش اثر مثبت گذاشته .و اثر بدى رويش نگذاشته . خرسند بودم . پرسيدم : ولى دستگاه چگونه به ايران اومد ؟ گفتند : يك دزد آن را دزديده و آن را به يك قاچاق چى فروخته بود . قاچاقچى هم آن را به يك ايرانى فروخت . ولى در اداره ى پست ايران به اشتباه بجاى يك دستگاه پرينتر به مدرسه ى شما اومد . دهانم بازمانده بود . يكى از انان پرسيد : آدرس خانه ات كجاست؟ ما تو را ميرسانيم . آدرس را گفتم . وقتى به خانه رسيدم . در زدم . مادرم در را باز كرد . اشك از چشمانش جارى شد و مرا بقل كرد . ماموران به پدر گفتند اگر مى خواهيم خانواده ى ما را به آمريكا ببرند تا روى من آزمايشاتى بكنند تا دستگاه تكميل شود . پدر و مادرم قبول كردند و قرار شد در اوايل تابستان ما با هواپيما به دبى و سپس به آمريكا برويم تا به مركز تحقيقاتى ناسا برسيم . اين لحظه زندگى ما را تغيير داد . داستان تمام شد و ممنون كه مرا در اين داستان همراهى كرديد

پايان خوش.